عزیز دل مامان و بابا فاطمهعزیز دل مامان و بابا فاطمه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 2 روز سن داره

بوی بهشت من : فاطمه

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت سوم

ساعت پنج صبح از مشهد به سمت شمال حرکت کردیم . صبحانه رو تو راه خوردیم و ساعت 9 تو شهر شیروان پدر جون اینا با یه عابر تصادف کردن که خدارو شکر چیزیش نشد ولی 700هزار گرفت تا رضایت بده و تا 5 بعد از ظهر اونجا الاف شدیم و فقط خدا می دونه که چه قـــــــــــــدر اذیت شدیم تو شهر غریب . خدا برای هیشکی نخواد . چون دلم نمی خواد بش فکر کنم بیشتر از این راجع بهش نمی نویسم . خلاصه اینکه نتونستیم به ویلای نشتارود برسیم و مجبور شدیم شب تو گرگان بمونیم و یه شب ویلا ی شمال و پولی که بابتش داده بودیم هم پرید . بی خیال . خلاصه اینکه با یه روز تاخیر رسیدیم شمال . صبح ، صبحانه رو تو مسیر ، یه جایی به نام هزارپیچ خوردیم . خیلی قشنگ بود .یه جاده ی پیچ در پیچ ،...
28 مهر 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت دوم

دختر گلم ، طبق معمول حرم اقا امام رضا خــــــــیلی شلوغ بود و هوا هم خیلی سرد بود شانس ما . خلاصه اینکه تو این سه روز دو بار بیشتر نتونستم زیارت باحال برم یه بار نماز صبح منو بابا میثم رفتیم و شما پیش مادر جون موندی وکلی اذیتش کردی . یه بارم شب اخر بازم مادر جون اینا نگهت داشتن . بقیشم همه با هم می رفتیم و نوبتی نماز جماعت می خوندیم و شمام که ماشالله یه جا بند نمی شدی . همش می خواستی بری این ور اونور . از یه چیزی خیلی دلم می سوزه ، اونم اینکه یه دونه عکسم ازت تو حرم نتونستم بندازم . از بس که سرد بود و روز اخرم که نبردیمت . خلاصه نشد دیگه و خیلی حیف شد . اینم دو تا عکس که من از حرم گرفتم البته تو نیستی توشون ولی هر دو عکس یه خاطرات با مزه ا...
25 مهر 1392

سفرنامه ی مشهد و شمال قسمت اول

سلام دختر قشنگم . 18 مهرماه در حالی که هنوز بیماری اس اس شما خوب نشده بود ، با دلی اکنده از استرس راهی سفر مشهد شدیم . سفر به شهر عشق .ساعت 4 بعد از ظهر حرکت کردیم و شما تو راه ، یه کم حالت بد بود و معلوم بود که دوباره قراره حالت به هم بخوره ولی مطمئن نبودم . وقتی هم که می شینی تو ماشین فقط می خوای مم مم بخوری .  تو بغلم بودی که یه دفعه (حتی نوشتنش هم سخته باور کن !) یه عــــــــــــــــــــــالمه رو خودت و من بالا اوردی . تمام لباسامون کثیف شد ، بابا میثم سریع ، کنار جاده نگه داشت و تمام لباسامونو با بدبختی عوض کردیم و خیلی اذیت شدم . بعدش راحت شدی و خوابیدی . رفتیم و رفتیم تا رسیدیم به سمنان . ساعت 7 بود حدودا . نماز و شامو توی یکی ...
25 مهر 1392

شبی که خیلی سخت گذشت !

سلام فاطمه ی 15 ماهو 10 روزه  ی من. الهی قربونت برم عزیز دلم . دیشب خیلی شب سختی بود برای هممون . ماجرا از این قرار بود که بعد از ظهر یه سر رفتیم خونه ی خاله ی من و همه اونجا جمع بودن . شما هم کلی بازی کردی با بچه ها و البته یه عالمه هم از میوه ی مورد علاقت هندوانه خوردی . مادر جون نمی خواست بت بده هی می گفت بستته ولی تو بازم می خواستی نمی دونم ، شاید با علی کوچولو مسابقه ی خوردن گذاشته بودین ! از اونجا که اومدیم حالت زیاد خوب نبود انگار . من فکر کردم خوابت میاد که انقدر بی حالی . سعی کردم بیدار نگهت دارم تا شام بخوریم و بعد بخوابی . اما لب به شام نزدی و اخرای غذا خوردن ما بود که یه دفعه یــــــــــــــــــــــــــه عالمه بالا اوردی ....
15 مهر 1392

مهمان کوچک

سلام عزیز دلم . هفته ی قبل دوشنبه برامون مهمون اومد ننه جون و عمه های من و دختر عمه ها اومدن خونمون دیدنی شما . آخه دلشون واست تنگ شده بود . بین مهمونامون یه مهمون کوچولوی خوشگل بود به نام رادمهر . کلی با هم بازی کردید . شما می رفتی پشت مبل بعد هی با نی نی دالی میکردی و رادمهرم کلی می خندید . اینم یه عکس از رادمهر کوچولو . اینم شما و اتاقت و یه جای دنج که زیاد میری اونجا و مثلا قایم می شی . الانم  داری با این هواپیمات بازی می کنی و خیلی دوستش داری . ...
11 مهر 1392

سری پانزدهم عکسای دخملی

فاطمه و علی کوچولو . هم بازی می کنید هم دعوا . هر چیزی رو یکیتون برداره اون یکی هم می خواد . اینجا خونه  ی مامانجون منه . شب جمعه همه اونجا بودیم . انقدر جیغ و داد کردید سرمون رفت . تواین عکس مشغول بازی با یه شیشه پز ار دکمه هستید با نظارت من البته!!! اینم ناهار جمعه ی منو بابامیثم که خودم درستیدم . برای شماهم غذای مورد علاقه ات کباب سینی درست کردم. ...
7 مهر 1392

یه کار با مزه !

سلام دختر خوبم . دیروز شما در حین تماشای نقاشی نقاشی ، لبت خورده بود به میز البته طوریت نشد خداروشکر ، بعد من داشتم تو اشپزخونه ظرف می شستم ولی حواسم بت بود ، بعدش خودت اومدی بم لبتو نشون می دی و یه عالمه لوس لوسی حرف زدی که یعنی لبت اوف شده .الهی قربونت برم . انقدر ذوق کردم اومدی برام از اتفاقی که برات افتاده بود گفتی . یه بار دیگه هم خوردی زمین بعد من اومدم گفتم چی شدی فاطمه جونم ؟ شما هم گفتی اتاد یعنی افتاد . الهی فدات بشم.
5 مهر 1392

حرف های من !

فاطمه جونم شما تا امروز این کلماتو می گی : بابا ، مامان ، دای (دایی) ، کلا به من و بابا و دایی و بقیه برای راحتی کار خودت میگی آبا ، عم (عمه و عمو) حوم (حموم) ، اب بازی ، اتاد (افتاد) ، ابت(رفت)،جیــــــــــــــک ، میــــــــــــــــــو ، هاپ هاپ ، قوقوقو (صدای خروس) ، بع بع کیه ، نانای ، حدیث(اسم دخترعمو حمزه)، زرا(زهرا دختر عمه منصوره) ،اب ، بیا ، ایشین (بشین) ، مم مم ، به به ، نه ، پیف پیف ، اه اه ، اچــــــــــــــی (صدای عطسه) و  بقیشو فعلا یادم نمیاد و یه چیزای دیگه ای هم میگی که ما هنوز نفهمیدیم یعنی چی .
5 مهر 1392

گوشواره ای که گم شد و پیدا شد !

دیروز که رفته بودیم خونه دوستم . بحث سر سوراخ کردن گوش دخترا شد و یهو نگاهم افتاد به گوشت و دیدم گوشواره سمت چپی تو گوشت نیست . حالا اصلا نمی دونستم کی و کجا از گوشت افتاده . سریع به فکرم رسید به عکسات نگاه کنم .چون همیشه مشغول عکس برداری از شما هستم و ببینم که از کی گوشوارت نیست . فهمیدم که دو روزه گوشوارت نیست اون وقت جالبه که هیچ کدوممون نفهمیده بودیم . وای کلی دلشوره داشتم و هرچی هم که خونه ی خودمون و مادر جونو گشتیم نبود . سوره ی فتح  رو خوندیم و امروز صبح زیر متکامون گوشوارتو پیدا کردیم . خیــــــــــــلی خوشحال شدم . داد زدم میــــــثم ، بابا ترسید فکر کرد برام اتفاقی افتاده که گفتم گوشواره پیدا شد ... خدایا شکرت
3 مهر 1392